توی یک دشت بزرگ ، مترسکی خانه داشت .
کارش این بود که مواظب محصول ها باشد تا یک وقت
پرنده ها غارتشان نکنند .
تو یکی از همین روزها، یک دفعه چشمش به کلاغی افتاد که گوشه
حصار نشسته بود و داشت نگاهش می کرد
. اخمی کرد و به خودش تکانی داد که بترسد و برود ولی کلاغ هنوز نشسته بود و نگاهش می کرد !
توی
نگاهش یک چیزی بود که مترسک نمی فهمید ؛
تو دلش آشوب شد ! نمی توانست بفهمد کلاغه چی می
خواهد ؟
من را انتخاب کرد ...
دستی به تنهام کشید تبرش را در آورد و زد .. زد ..
به خود میبالیدم، دیگر نمیخواستم درخت باشم، آیندهی خوبی در انتظارم بود!
سوزش تبرهایش بیشتر میشد که ناگهان چشمش به درخت دیگری افتاد،
مرا رها کرد با زخمهایم، او را برد ...
و من که نه دیگر درخت بودم،
خشک شدم ...
بازی با احساسات مثل داستان تبر و درخت میمونه ..
ای تبر به دست ،
ای انسان،
هرگز به دیگران اجازه نده قلم تو را در دست گیرند ...دفتر سرنوشتت را ورق بزنند... خاطراتت رو پاک کننن
و در پایان بنویسند . . .قسمت نبود . . .
زندگی شاید همین باشد ? یــک فریب ســــاده و کوچک ? آن هم
از دست عزیزی که
زندگی ات جز برای او نمیخواهی ....
آهای روزگـــــار .... به چی میخنــدی ؟؟؟؟
حــرمت نگه دار ? مگر نمیبینی سیاه پــوش آرزوهـــایم هستم .؟؟؟
.: Weblog Themes By Pichak :.