سفارش تبلیغ
صبا ویژن


توی یک دشت بزرگ ، مترسکی خانه داشت .
کارش این بود که مواظب محصول ها باشد تا یک وقت
پرنده ها غارتشان نکنند .
تو یکی از همین روزها، یک دفعه چشمش به کلاغی افتاد که گوشه
حصار نشسته بود و داشت نگاهش می کرد
. اخمی کرد و به خودش تکانی داد که بترسد و برود ولی کلاغ هنوز نشسته بود و نگاهش می کرد !
توی
نگاهش یک چیزی بود که مترسک نمی فهمید ؛
تو دلش آشوب شد ! نمی توانست بفهمد کلاغه چی می
خواهد ؟

ادامه مطلب...


تاریخ : یکشنبه 92/5/6 | 2:31 عصر | نویسنده : fariba.n | نظر


سیاه پوشیده بود، به جنگل آمد
استوار بودم و تنومند!
من را انتخاب کرد ...
دستی به تنه‌ام کشید تبرش را در آورد و زد .. زد ..
محکم و محکم‌تر ...
به خود می‌بالیدم، دیگر نمی‌خواستم درخت باشم، آینده‌ی خوبی در انتظارم بود!
سوزش تبرهایش بیشتر می‌شد که ناگهان چشمش به درخت دیگری افتاد،
او تنومندتر بود ...
مرا رها کرد با زخم‌هایم، او را برد ...
و من که نه دیگر درخت بودم،
نه تخته‌سیاه مدرسه‌ای،
نه عصای پیرمردی ...
خشک شدم ...

بازی با احساسات مثل داستان تبر و درخت می‌مونه ..
ای تبر به دست ،
تا مطمئن نشدی تبر نزن!
ای انسان،
تا مطمئن نشدی،
احساس نریز ..
زخمی می‌شود ...
در آرزوی تخته‌سیاه شدن، خشک می‌شود!!!



تاریخ : یکشنبه 92/5/6 | 2:16 عصر | نویسنده : fariba.n | نظر

هرگز به دیگران اجازه نده قلم تو را در دست گیرند ...دفتر سرنوشتت را ورق بزنند... خاطراتت رو پاک کننن

و در پایان بنویسند . . .قسمت نبود . . .




تاریخ : یکشنبه 92/5/6 | 12:35 عصر | نویسنده : fariba.n | نظر

زندگی شاید همین باشد ? یــک فریب ســــاده و کوچک ? آن هم

 از دست عزیزی که

زندگی ات جز برای او نمیخواهی .... 




تاریخ : یکشنبه 92/5/6 | 12:32 عصر | نویسنده : fariba.n | نظر



آهای روزگـــــار .... به چی میخنــدی ؟؟؟؟

حــرمت نگه دار ? مگر نمیبینی سیاه پــوش آرزوهـــایم هستم .؟؟؟




تاریخ : یکشنبه 92/5/6 | 12:31 عصر | نویسنده : fariba.n | نظر

  • تک تاز بلاگ
  • یخبندان
  • کارت شارژ همراه اول